«از ظلمت خود رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده»
من و حرامزادگی(1)
چه تهمت سختی است جگرم را می سوزاند و تاب نفس کشیدن را از من می گیرد. حضرت یعقوب-ع- می داند که تهمت زدن به معصوم چه تلخ است و چه بر سر آدم میآورد. همو که گفت به پسردلبندم تهمت دزدی زده اند. از گناه نکرده اش کمرم شکست. می ترسم از ستمی که به من شده چیزی بگویم چون سوز درونم، جهانی می سوزاند. هراس دارم که مداد شکوه بر کاغذ سفید رد اتهامات بگذارم که داغ دلم، جگر کاغذ را می گدازد. وقتی به دنیا آمدم خوشحال بودم چون خودم را نظر کرده خدا می دانستم کسی که پیامبر-ص- خبرش حضورش را به مردم داده بود. از این که آینده و مسیرم خودم را روشن می دیدیم و احساس کارایی می کردم، خوشحال بودم.
تا پیامبر –ص- زنده بود کسی جرأت نداشت از من سوء استفاده کند. وقتی که او بار سفر را به سرای باقی بست و رفت، تازه اول بد بختیم شروع شده بود. با این که قرآن توصیه کرده بود با کودکان بی سرپرست با مهربانی رفتار کنید و حق شان را به ناحق نخورید، بدون توجه به این توصیه ها، عده ای نه تنها حق من را خوردند از این فرا تر هم رفتند با صدای بغض آلود داد زند: این کودک نمی بایست به دنیا می آمد و ای کاش نطفه اش منعقد نمی شد و یا سقط می شد. از این حرف ها گذشته بود چون از دوره جنینی من سال ها گذشته بود و پیامبر-ص- برایم شناسنامه صادر کرده بود همه مسلمانان اسم و رسم و هدف از خلقتم را می دانستند.
پیامبر که رفت، گرد و غبار غربت برسرم نشست اما دلم خوش بود که با وجود علی -ع - بی سرپرست نمی مانم کسی هست که مرا از گزند و آفات دهر و «دهریان» حفظ کند امّا هنوز لحظاتی از دفن آسمان رحمت در زمین سهل انگاری، نگذشته بود که بادهای مخالف از سمت شِمال ناجوانمردی به سمت علی؛- یمین حقیقت- وزیدن گرفت. آن قدر وزش این طوفان به طول انجامید که کم کم داشت همه مزرعه ی شریعتی که پیامبر-ص- برای مان به ارث گذاشته بود از بین می رفت. من تنها شده بودم و بی کس خجالت می کشیدم که از علی درخواستی کنم، با این حال تنهایم نمی گذاشت و دست حمایتش را دورا دور بر سرم احساس می کردم دستی که بوی پیامبر را می داد.