«دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر .»(1)
دختر خانمی میگفت:با دین، قرآن و احکام بیگانه نبودم،شخصی زنگ زد، مزاحم تلفنی بود؛ قطع کردم فردا و فردا ها باز هم زنگ میزد و من بی هیچ کلامی قطع می کردم تا این که یک روز به او گفتم: چرا به جای مزاحمت ازدواج نمیکنی و او شروع کرد به تشریح وضعیتش که پولی در بساط ندارد، دانشجو است و بیکار و ... خلاصه به او زن نمیدهند. میخواستم فقط متقاعدش کنم که راهش اشتباه است وقتی فهمید دیندارم گفت: با دین بیگانه ام، تو با دین آشنایم کن و من از روی دلسوزی در جلسات متعددی برایش سخن گفتم و گفتم ....ناخواسته با همین تله در دام عشقش گیر کردم و چه زود از خدا دور شدم و به او نزدیک...