سبویی از زر
روزی شخصی از جایی عبور می کرد که سخنان عالمی را شنید که می گفت:
«هر کس بر پیامبر(ص) صلوات بفرستد خداوند روزیش را از آسمان به او می دهد.»
آن شخص از آن پس شروع کرد به صلوات فرستادن!
روزی در میان راه پایش به سنگی خورد و افتاد، در آن جا کوزه ای از طلا و نقره پیدا کرد؛با خود گفت:
این روزی من نیست روزی من باید از آسمان بیاید
(به خاطر صلواتی که می فرستاد)
کوزه را همان جا پنهان کرد و به خانه باز گشت؛
ماجرا را برای همسرش تعریف کرد همسرش او را سرزنش کرد؛در همین حال همسایه ی او که یهودی بود سخنان او را شنید و به سراغ کوزه رفت و آن را به منزل آورد، وقتی در کوزه را باز کرد دید در کوزه مار و عقرب است نه طلا و نقره!!!!
با خود گفت فرد مسلمان فهمیده که من حرف هایشان را می شنوم عمدا دروغ گفته تا من و خانواده ام هلاک شویم حالا من هم این ها را به جان خودش می اندازم، رفت از سوراخ پشت بام کوزه را داخل خانه ی مسلمان ریخت کوزه را که سرازیر می کرد طلا و نقره می ریخت و وقتی داخل آن را نگاه می کرد باز هم عقرب بود!!!!!
فرد مسلمان هم مدام صلوات می فرستاد و طلا و نقره ها را جمع
می کرد.
فرد یهودی با تعجب نزد او رفت تا علت را بپرسد، او هم جریان را برای یهودی تعریف کرد؛در همان جا بود که
یهودی به همراه خانواده اش اسلام آورد.